مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

مهدى یار ده ماهه من

چند‌ روزی ‌از‌ ده ماهه‌ شدنت‌ می‌گذره و هر‌ روز  هوشیارتر و عاقل تر می شوی...دیگه حرکت گنجشک ها، پروانه ها و حتی مورچه ها را باچشمای نازت دنبال می کنی... از روز قبل عید فطر خونه نبودیم و حالا که خاله جون اومده که دیگه اصلاً... دیروز خونه عزیز،دختر دوست خاله جون (فاطمه السادات دو ساله) داشت نازت می کرد یک هو موهاتو کشید، ول هم نمی کرد... تو ضعف کردی و گفتیم همه موهات از بیخ کنده شد ... دلم می خواست بچهه رو خفه کنم اما بچه بود دیگر، حالیش نمی شد... دل دل میزدی و من داشتم دق می کردم... الهی مامان فدات شه... با کتاب و دفتر خوب سرگرم می شوی ... هی ورق میزنی و کتاب و زیر و رو می کنی و نیم...
27 مرداد 1392

زبل خان

هزار تا کار باید برا پسرم بکنم تا بذاره پوشکشو عوض کنم! شعر و قصه و شمارش اعداد و صلوات و موبایل و خنده و داد و دست نگه داشتن و اسباب بازی آوردن و ...  فایده نداره  می خواد فرار کنه بره آزاد باشه ...  وقتی هم از دستم در میره یکم جلوتر میشینه و نگام میکنه و می خنده !  خلاصه یه نیم ساعتی میکشه که ما پوشک این زبل خان رو عوض کنیم ... برای تعویض لباسشم همین برنامه رو داریم البته با یکم اذیت کمتر ... یکم غذا میخوای بخوری با اینکه یه چیزی زیرت می اندازم ولی فکر کنم فرش بیشتر از تو غذا می خوره!  خلاصه زندگینامه مونو کثیف کردی رفت ... اگه لباسمو تازه عوض کنم بخوای دستها و دهان غ...
21 مرداد 1392

مهمانی افطاری با تو ...

امشب مهمون داشتیم... اذیت کردی در حد ... از این طرف من جمع می کردم از اون طرف تو می ریختی و می پاشیدی و ... بابایی مرخصی گرفته بود تا کمکم کنه ولی همش بیرون بود ... هِی یه چیزی یادم می اومد بیچاره دوباره می رفت بخره ... من هم  که باید در بست در اختیار جنابعالی می بودم... عزیز اومد کمکم کرد، و خلاصه همه چی به خوبی و خوشی گذشت ... اما تو ... الان چند روزی می شود که در کابینت ها و کشوها را باز می کنی و می بندی و هر کاری دلت بخواهد با وسایل داخلشان می کنی ... دندون چهارمت هم دارد در می آید (دوتا بالا دوتا پایین) و دیگر همه چیز را خوب گاز می گیری... دیروز برایت دست می زدم که تو هم برای اولین بار این کار...
15 مرداد 1392

دل

اصلاً نمی توانم تصور کنم که یک نفر بخواهد عمداً حرفی بزند یا کاری کند فقط برای اینکه دل کسی را بشکاند ! اصلاً وقتی فکر می کنم که من سهواً حرفی زده باشم یا کاری کرده باشم که دل کسی شکسته باشد یا اشکی از چشمانش ریخته شده باشد تمام بدنم مورمور میشود و درد میگیرد ! چه رسد به عمداً ! از بس دل رحمیم ... البته من خیلیییییییی جاها چوب این دل رحمیمو خوردم و بدجوری هم خوردم و حتی گاهی برای اینکه دل کسی نشکنه دل خودم شکست....... نمی دانم چطور بعضی ها فقط نشسته اند تا ریزترین ضعف های آدمو به اندازه ی یک پتک آهنین بزرگ کنند و محکم بکوبند بر سرش! از این کار چه سودی می برند الله اعلم! پ ن : دیروز تو صف نماز جمعه! یک آشنا!! بدجوری دلم رو ...
12 مرداد 1392

غلیان حس مادری

شب بیست و یکم افطار دعوت پسر خاله بابایی بودیم، از پله های حسینیه که رفتیم بالا دیدیم مادری بچه به بغل نگران می دود، کسی به او رسید و گفت: "م" چی شده؟! مادر با گریه ملتمسانه گفت: نمی دانم تشنج کرده... بچه بیهوش بود و فقط سفیدی چشم های بچه معلوم بود... من گر گرفتم از درون می سوختم و دست و پاهام شروع کرد به لرزیدن و بی اختیار گفتم "والله خیرٌ حافظا و هو ارحم الراحمین" بعد تو را سخت فشردم و سریع نشستم و شروع کردم به آیة الکرسی خوندن و ... همینجوری روزه خیلی داشت بهم فشار می اورد و با این اتفاق دیگر نایی برایم نماند...  تا آخر شب این صحنه مدام جلوی چشمم بود و سخت ترسیده بودم... به خودم دلداری میدادم که من یک مادر هس...
10 مرداد 1392

فیلم زندگی ما ...

برداشت اول : در مسجد شب احیاء نوزدهم شیطنت میکردی، میگیرمت بغلم تا شیرت بدهم اما سرت را برمی گردانی پایین و با دهان باز آبا آبا آنانانا می کنی و من چشمم می افتد به دندون تازه دراومده ات که لثه رو شکافته و یه کوچولو معلوم میشود... این هم از سومین دندونت بعد از 75 روز ! برداشت دوم : اگر یک روزی می دونستم قراره یه فرزند داشته باشم که فقط سوپ بلدرچین دوست داره و می خوره، با تمام وجود این موجود کوچولو رو دوست می داشتم !  (اَه اَه اَه ... از همه حیووونا متنفرم!!!) برداشت سوم :  نشسته ام روبرویت، دستهایت را می گیرم و بلندت میکنم، قد نشسته ی من از قد ایستاده ی تو یه سر و گردن بلندتره ! و من به این فکر می کنم که چند ...
7 مرداد 1392

نصایح مادرانه (2)

٢- عزیزتر از جانم، همیشه و در همه حال شکرگذار خدا باش،‌ و این در همه حال یعنی تو خوشی و ناخوشی،‌ نعمت و محنت، خوبی و بدی و ... هر لحظه و هر ثانیه ... و مطمئن باش چه نعمت و چه محنت، چه شرّ و چه خیر و ... همه از روی حکمت اوست و او هم هیچ وقت بدی برای بنده اش نمی خواهد...  می گویند شکر نعمت، نعمتت افزون کند، کفر نعمت از کفت بیرون کند! نور دیده ام ، معتقدم هر کس واقعا و از صمیم قلب شکرگذار خالقش باشه روز به روز به نعمت های بیشتری میرسه و کم هستند کسانی که شکرگذار واقعی باشند! پسرکم با شکر خدا به همه چی می رسی ،‌ همه چی... پ ن : امیدوارم اهمیت شکرگذاری رو خودت یه روزی لمس کنی... ...
5 مرداد 1392

نصایح مادرانه (1)

١- وَ وَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْناً عَلَى وَهْنٍ وَ فِصَالُهُ فِي عَامَيْنِ أَنِ اشْكُرْ لِي وَ لِوَالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ ما به انسان درباره پدر و مادرش سفارش كرده‌ايم ( كه در حق ايشان نيك باشد و نيكي كند ، به ويژه مادر ، چرا كه ) مادرش بدو حامله شده است و هر دم به ضعف و سستي تازه‌اي دچار آمده است . پايان دوران شيرخوارگي او دو سال است ( و در اين دو سال نيز ، كودك شير ، يعني شيره جان مادر را مي‌نوشد . مادر در اين مدّت 33 ماهه حمل و شيرخوارگي ، مهمترين خدمات و بزرگترين فداكاري را مبذول مي‌دارد . لذا به انسان توصيه ما اين است ) كه هم سپاسگزار من و ...
4 مرداد 1392

هوا بس ناجوانمردانه گرم است!

زمستون که از سرما بیرون نمی رفتم که مبادا گل پسرم سرما بخوره، الان هم از گرما! فرقی نداره هر ساعتی از روز بری بیرون حالت تهوع میگیری از شدت گرما! تو خونه هم اگه جات خنک باشه بدون غلت شاید چند ساعتی بخوابی اما اگه جات گرم باشه هر چند دقیقه یه بار بلند میشی جاتو عوض می کنی بعد می خوابی و دوباره ... پسرم دیگه هوشیار شده،‌ هرچی می خواد بهش نگاه می کنه و میگه هِ هِ هِ حالا که می ایستی دیگه نمی افتی و اول به دوروبرت نگاه می کنی اگه کسی دیدی تو چشاش زل میزنی و نق نق می زنی و دستتو طرفش دراز می کنی که بیاد بگیرت! هنوز هم همچنان سحرها بیدار میشی و سحری می خوای!   ...
3 مرداد 1392
1